به ياد يار
به ياد يار
به ياد يار
بي تو، کور بي عصاييم
رسيده ايم به فراز فقر؛ دست هايمان، بوي نياز گرفته است . چشم هايمان تشنه، قلب هايمان گرسنه و قدم هايمان ، خسته شده اند از قافله هاي بي سرپرست. خيابان ها، مه آلودند؛ بدا به حال ريه هاي بيمار! بيابان ها، ظلمات شده اند؛ بدا به حال کورهاي بي عصا و چشم هاي بي چراغ!
رسيده ايم به «وادي ايمن» . «آتش طورکجا موعد ديدار کجاست؟» بي قراري تا به کي؟
بردباري تا به چند؟ ... دعايي بکنيم . «غم هجران تو را چاره ز جايي بکنيم.»
طلب سايه ميمون همايي بکنيم
صداي شکسته شدن دل ها، موج برداشته است؛ مگر بيمار شدن، نشانه ي آمدن پزشک نيست؟!
دل بيمار، شد از دست، رفيقان مددي
تا طبيبش به سر آريم و دوايي بکنيم
عشق، در بزرگ راه ها انتظار مي کشد . دست به دامن شمع ها شدن، سودي نکرد؛ شمع ها ديري نپاييده اند، شمع ها را کجا توان برابري هست با خورشيد؟!
سايه طاير کم حوصله کاري نکند
طلب سايه ميمون همايي بکنيم
رسيده ايم به مرزهاي ظهور
هنوز خفاشان اند که پرسه مي زنند گرداگرد تير برق ها. خبري نيست که کبوتران صلح، از پرستوهاي بهار. از اين همه «کوتاه»، از اين همه «قليل». از اين همه «کوچک» دل زده شده ايم . سرماي اندوه، چنگ انداخته است بر پوست شهر. ناله مي بارد از ني ها و ناي ها.
در کوچه ها قدم بگذاري، ديوارها بر سرت آوار مي شوند؛ قاصدک کو؟ باد صبا کجاست؟
خشک شد بيخ طرب، راه خرابات کجاست؟
تا در آن آب و هوا نشو و نمايي بکنيم
اي گوهر نفيس دل هاي تهي دست، اي سپيدي پايان شب هاي سياه، اي آفتاب فرداي غيبت کبرا... رسيده ايم به مرزهاي ظهور، تاريخ به تکامل رسيده است. عقل، چشم انتظار معنويت است؛ شيعه چشم انتظار مهدويت.
انتظار آمدنت، دست تنهايي ام را مي گيرد.
من ، تمام طول هفته را با سايه درختان حرف مي زنم.
من ، در تنهايي خويش، در حال غرق شدنم؛ اما انتظار آمدنت، دست تنهايي ام را مي گيرد و از خود بيرون مي آورد.
من تمام روزهاي هفته را در هواي شنيدن صداي مهربان تو، کنج اين پنجره کز مي کنم؛ مثل همان گنجشکي که هر صبح، لب اين شمعداني تنها براي دلش عاشقانه مي خواند.
صداي تو، صميمي ترين آشناي من است. من ، به دنبال صداي تو، با همه پروانه ها، از پيله تنهايي ام بيرون زده ام و به ابرهاي سخاوتمند، سلام داده ام.
همه ثانيه ها سراغ تو را مي گيرند
هر شب که نام تو را با خود زمزمه مي کنم، ستاره ها را مي بينم که لب پنجره، با من تو را مي خوانند. کاش همه ستاره ها، در مسير خانه تو، صف مي کشيدند تا من هم همچون نسيم، بتوانم به سوي خانه ات روانه شوم! همه ثانيه هايي که مي آيند، سراغ تو را مي گيرند؛ افسوس که ساعت هاي رفته بي آنکه به زيارت تو بيايند، جان مي دهند! چقدر چشمه که در انتظارهاي بلند نديدنت کوير شد؛ کاش آسمان، دست مرا هم مثل ابرهاي تشنه بوييدنت، بگيرد و بباراند .
اگرسايه دست هاي تو نبود...
هر بار که پشت چراغ هاي قرمز ولي عصر گير مي کنم، عطر تو را حس مي کنم که از شرق، بر گرده بادها مي وزد.
اگر سايه دست هاي بلند تو نبود، زمين در تاريکي غرق مي شد و خورشيد، پشت کوه ها تا ابديت به خواب مي رفت. ما به اميد ديدن تو، هر شب، در خواب باغ هاي ازل قدم مي زنيم و با همه پرنده ها، آوازهايي را که از تو سرشارند، نفس مي کشيم. درختهاي ولي عصر، گيسوهايشان را پريشان مي کنند و بر شانه خيابان ها مي ريزند تا سنگ فرش پياده روها، به آسمان هاي زيباي دور دست بروند.
رد پاي تو
در صداي گوش ماهي ها، رد پاي تو را مي توانم پيدا کنم.
رد پاي تو، بر موج ها مي رقصد.
ماهي هاي قرمز کوچک، خوشبختي را در روزهاي آمدنت، آواز مي کنند. خاک، دامن گسترده است تا قدم هاي مبارک تو را با عطر صلوات، بر غنچه هاي گل هاي محمدي، پيوند بزند.
بگذار شانه کوچه باغ ها، با شنيدن صداي قدم هايت، لبريز از رزهاي سرخ شود و انگورها، مستي شان را به کوچه هاي تشنه ديدن تو بدهند.
چشم هاي خيس منتظر
مي دانم وعده خداوند، محقق خواهد شد و روزي، نداي تو، آسمان ها را در مي نوردد. روي همين زمين، زير همين آسمان ، يکي از روزهاي تقويم، ماندگار خواهد شد و تو اي محبوب دل هاي مسلمين! چشم هاي خسته منتظران را به جمال نوراني خود روشن مي کني. آرامش گناه آلود پيش از توفان تو، ناپايدار است و تو روزي آرامش حقيقي را به بي عدالتي زمين، هديه خواهي کرد.
خدايا! دست هاي دعايمان و چشم هاي خيس منتظرمان را هر غروب جمعه، نا اميد مگذار!
روزي ظهور مي کند
تمام دل خوشي من به چهره هاي عابران
که فکر مي کنم تويي؛ که اشتباه مي شود
دل از دست داده ايم
ديگر حاجتي به صحرايم نيست تا سر به صحرا گذارم که بي تو نه آبي مي بينم که تشنگي ام بنشاند و نه سايه اي که تنم در آن بياسايد. چه حاجتم به بيابان که اينجا بي تو، دري به روي عاشقانت گشوده نمي شود و رهگذري، حال بي کسالت نمي پرسد. بيا که بي کسان دل از دست داده ايم يا مولا.
به تو شکايت مي کنم
خدايا! به تو شکايت مي کنم که از دوري مولايم و از شدت تنهايي ام و شکايت مي کنم از کثرت گناهانم و کوتاهي فکرم و ناتواني خيالم.
خدايا! از فکرم شاکي ام، اگر لحظه اي از ياد مولايش غافل شود و از خيالم که حتي نمي تواند نگار سفر کرده اش را تصور کند، يا قاضي الحاجات.
منبع: برگرفته از ماهنامه ي اشارات شماره ي 96
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}